...یکدفعه دل را به دریا زدم و گفتم: نسرین ماجدی را یادت هست؟

رفت توی فکر و گفت: نه. یادم نمی آید. می شناسمش؟

داشت با خودش کلنجار می رفت. چون مطمئنم که مطمئن بود اسم او برایش آشناست.

گفتم: چطور یادت نمی آید! همان دختری که باعث اخراجم از کتابخانه شد. برایت گفته بودم که.

انگار رنگش پرید. انگار دهانش خشک شد. انگار قلبش ریخت. اینها فکرهای من بود درباره کورشی که زمانی آنقدر عاشق محبوبه بود که درست و حسابی من را نمی دید. من اسمی از محبوبه نبردم اما اسم آنها مثل دوقلوهای بهم چسبیده همه جا باهم بود. می گفتی محبوبه یاد نسرین می افتادی. می گفتی نسرین یکی با مژه هایی پرپشت جلویت ظاهر می شد انگار. اما در هر حال من اسمی از محبوبه نبردم. آن شب کمی طول کشید تا کورش جواب بدهد. وقتی هم جواب داد نگاهش به جاده و صدایش گرفته و لرزان بود. گفت: خب...چی می خواهی بگویی؟

به نیمرخش گفتم: چند روز پیش دیدمش. اول توی خیابان دیدمش. بعد هم آمد خانه. یادت نرفته که برادش توی دار و دسته مهندس سین بود!.

گفت: یک چیزهایی دارد یادم می آید.

گفتم: درست هفت روز بعد از خواب من اول باید سر و کله نسرین ماجدی پیدا شود بعد هم پروانه.

خمیازه ای کشید و همانطور رانندگی اش را کرد. به نیمرخش نگاه کردم بلکه بفهمم آیا مهم است چه به روز یکی از دخترهایی آمده که روزگاری شب تا صبح به اش فکر می کرده و تصمیم داشته است با او ازدواج کند؟ حالا نسرین زیاد مهم نبود چون هرطور که فکرش را بکنی فقط یک خواستگاری معمولی بوده است. اصل محبوبه بود. اما از آن نیمرخ که انگار داشت جواب سربالا به سوال خبرنگاری می داد که از او پرسیده بود: این تغییر موضع شما یعنی اینکه دیگر با یاران حزبی ..." چیزی نمی شد فهمید.

"شوهر عزیز من"