جرعه هایی از "سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار"-3
در واقع من عاشق "لبخند" او شدم؛نهم آذرماه هزار و سیصد و هشتاد و شش...!
...گلوله سوم هفتم خردادماه امسال شلیک شد. چهارماه بعد مرگ مادرم. من و پری، خیلی ساده، از هم جدا شدیم چون با اینکه اجاق هیچکداممان کور نبود اما من بچه نمی خواستم و او به شکل دیوانه واری ناگهان عاشق بچه شده بود. توی دنیا هروز هزاران نفر به همین دلیل ساده و تکراری از هم طلاق می گیرند. خوب، البته شاید انگیزه های من کمی با آن ها فرق داشته باشد اما نتیجه اش فرقی نداشت. موضوع بچه از آن چیزهایی بود که قبل از ازدواج من و پری بارها درباره اش حرف زده بودیم. قرار بود ازدواج کنیم اما بدون بچه. به او گفته بودم بچه نمی خواهم چون از داشتنش وحشت دارم. از اینکه موجودی را از جایی که نمی دانم کجاست پرت کنم به زندگی، اما سرنوشت خودش و نسلی که احتمالا تا صدها سال بعد از او ادامه پیدا خواهد کرد، ربطی به من نداشته باشد، می ترسیدم. هنوز هم می ترسم. شاید فکر احمقانه ای باشد اما خودم را مسئول همه مصائبی می دانم که ممکن است بعدها بر سر موجودی بیاید که من، و تنها من، به هر دلیل تصمیم گرفته بودم به دنیا بیاید. بارها به این فکر کرده بودم که اگر بچه من ناقص الخلقه متولد شود، چه کسی، واقعا چه کسی مقصر است؟ اگر دختر سالم و خوشگلی باشد اما در سی و دو سالگی سرطان سینه بگیرد چه؟ اگر نوه من در تصادف کوری کشته شود؟ اگر پسر نوه من از شدت فقر روزی هزاربار دعا کند کاش هرگز متولد نشده بود؟ اگر دختر یکی از نوادگان پانزدهم من از دست شوهر عوضی و ابله اش با داشتن چهار بچه قد و نیم قد خودکشی کند، چه؟
...به هر حال درست بعد از مرگ مادرم ، پری گفت دلش بچه می خواهد. یعنی مرگ مادرم او را به فکر نوعی بقا از طریق بچه انداخته بود؟ تامین خواسته او به معنای خروج از وضعیتی بود که تا حدی آن را امن می دیدم. بچه داشتن برای من مثل این بود که در کوران جنگ، درست وقتی که از آسمان و زمین دارد گلوله می بارد، از پناهگاه بزنم بیرون. بارها سعی کردیم حرف بزنیم و راه حلی برای موضوع پیدا کنیم گرچه تقریبا می دانستیم نمی توانیم همدیگر را متقاعد کنیم. همیشه اول حرف می زدیم، بعد خواهش می کردیم، بعد بحث می کردیم، بعد فریاد می زدیم، بعد برای چند روز قهر می کردیم و همه چیز را واگذار می کردیم به سکوت. این سیکل چندبار تکرار شد تا اینکه پری گفت زندگی با من برای او بی معنا شده است. گفت چیزی ما را بهم متصل نمی کند. گفت نمی تواند با من زندگی کند: هفتم خردادماه هزار و سیصد هشتاد و هشت.
...پری فیزیک خوانده بود اما کارمند اداره پست بود. ما توی دفتر پست با هم آشنا شدیم. رفته بودم یک بسته دارو برای پدرم پست کنم که او را دیدم. آن روزها پدر و مادرم با رحمت و نگار در اهواز زندگی می کردند و هنوز به تهران نیامده بودند. پری داشت برای پیرمردی که بسته پستی اش گم شده بود توضیح می داد که اشکال ممکن است از کجا باشد. پیرمرد حسابی اوقاتش تلخ شده بود و با صدای بلند مدام تهدبد به شکایت می کرد. در تمام مدتی که پیرمرد فریاد می کشید، پری لبخند می زد و خیلی آرام به او اطمینان می داد که بسته گم نشده و بزودی پیدا می شود. در واقع من عاشق لبخند او شدم. دو روز بعد نامه ای برای نگار فرستادم و هفته بعد چند کتاب و مجله. همه از همان دفتر پستی که پری کار می کرد. همه به بهانه دیدن و حرف زدن با او. توی یکی از همین دیدارها بود که او گفتم عاشق لبخندهایش شده ام: بهار هزار و سیصد و هشتاد و شش. هفت ماه بعد چنان با عجله با هم ازدواج کردیم که انگار می ترسیدیم همدیگر را از دست بدهیم. انگار می ترسیدیم دختری مرا یا پسری او را پیدا کند و با خود ببرد: نهم آذرماه هزار و سیصد و هشتاد و شش.
پایان قصه های بهاران مبارک است/آغاز فصل سرد زمستان مبارک است/این رای ها که رمز فرج را نشانه رفت/بر حلقه های فکری پنهان مبارک است/آمد دوباره موسم نسیان آن امام/این موج خشم و حمله به ایمان مبارک است/شب های تار و کلبه بی نور مومنان/منع سخن ز حجت یزدان مبارک است/اما حقیقت است امامی که غائب است/شاهد میان خیل شهیدان مبارک است