پرده اول: سکوت جمع پنج نفره مان را می گیرد. مهدی می گوید: "بچه ها، یه کم جمع تر بشینید."

 

کنار هم کپه می شویم. پنج نفر. پنج نفر بازمانده از پنج نفرهای گذشته. بارها کم شده ایم و دوباره زیاد شدیم و حال همین تعداد مانده ایم: من، مهدی ، مسعود، میرزا و علی. نسیم خنکی پشت گوشم را نوازش می دهد. چند نفر تو تاریکی با هم حرف می زنند. حال فهمیده ام مهدی می خواهد چه بگوید و چرا یک جا جمع مان کرده، ولی چرا اینقدر زود؟ یعنی جنگمان از همین جا شروع خواهد شد؟ گرد می شویم، آن چنان نزدیک به هم که شانه به شانه می شویم. حلقه ای که انگار هرگز از هم جدا نخواهد شد. مهدی آرام و شمرده شروع به صحبت می کند.

_خب! دیگه داریم میریم. قراره از اینجا بریم تو خاکریز جلویی. از اون جا کار شروع میشه. می گن دشمن هشتاد تا تانک تو دشت چیده. قراره اینا رو بزنیم و بریم جلو. بعدا همتون توجیه می شید، حالا کاریش نداریم.

مکث می کند. بغضی ته گلویش قل قل می کند و می جوشد. صدایش بم می شود. هر حرف مثل شیشه گلویش را می خراشد و می ریزد بیرون.

-باز یه بار دیگه داریم میریم. معلوم نیس تا صبح چی میخواد بشه. این حرفا، حرفهاییه که همیشه قبل عملیات بچه های دیگه می زدن و من امشب باید بزنم، باشه می زنم. بچه ها! غیرخودتون، تو دسته همه نیروی جدیدن. بعضیاشون قبلا جبهه بودن، اما همدیگر رو نمی شناسن. امشب باید هواشون رو داشته باشین. کار را شماها باید بچرخونین.نذارین روحیه شون رو ببازن. نذارین وسط کار یهو کپ کنن.

منوری سر چهارراه روشن می شود. مهدی سرش را پایین می اندازد. انگار تو تاریکی هم نمی خواد چشممان تو چشم هم بیافتد.

_بریم سر اصل مطلب! امشب ممکنه هر اتفاقی بیافته، هر بلایی ممکنه سر هر کدوممون بیاد. بیاین امشب هم قسم بشیم، قسم بخوریم که تا آخر عملیات هر بلایی که سرمون اومد، اگه دنبا تو سرمون خراب شد، اگه همه غم های عالم رو انداختن رو دلمون، اگه جلوی هم ریز ریز شدیم، گریه نکنیم. هم قسم بشیم از حالا تا بعد عملیات یک قطره اشکم از چشامون سرازیر نشه. بعد عملیات هر کی برگشت اردوگاه، هر چه قدر خواست گریه کنه، ولی توی عملیات همه مون باید خفه خون بگیریم.

یکدفعه احساساتی می شوم. باز هم این پیمان لعنتی. حال پیمان می بندیم و هم قسم می شویم، مثل بارها و بارها که دست رو دست همدیگر گذاشتیم، اما می دانم وقتی می رسد که می خواهم بترکم، نیاز زندگی ام قطره ای اشک است، اما... دست ها رو هم می گذاریم. پنج دست که روی هم قرار می گیرد. میرزا یکهو می زند زیر گریه.

_یا یا یادتونه. پ پ پشت خا خا خاکریز عا عا عاشورا نشستیم. یه یه یه...

هیچ چیز از یادمان نرفته. مگر می توان از یاد برد؟ آن روز یازده دست بر روی هم قرار گرفت و خمپاره ای کنارمان ترکید و اولین دست همان جا از ما جدا شد. آن روز یازده مرد بودیم. یازده مردی که بزرگترین مان نرمه مویی رو صورتش روییده بود. حال پنج نفریم و تنها پنج نفر. امشب هفده ماه و هجده روز از آن شب می گذرد. چه زود گذشت و چه زود جمع مان کم شد...

 

پرده دوم: ...علی ازمان جدا می شود و خودش را می رساند به تانکی که روشن کرده و رویش طرف ماست. فریاد می کشم:" نرو جلو، از همین جا بزنش..."

علی رو دو زانو می نشیند. تانک پرگاز می راند طرف او. یکی از بچه ها به طرف تانک تیراندازی می کند. تیرها به تاتک می خورد و جرقه می زند. می پرم جلویش و سرش داد می کشم:" نزن...نزن، الان علی رو می زنی..."

وقتی نگاه از او برمی گردانم، می بینم که تانک و علی رو در روی هم هستند و تانک پرگاز می آید طرفش. فریاد می زنم: "علی بزنش، معطل نکن."

خیز برمی دارم طرفش. نمی دانم چرا اینقدر بی خیال است و معطل می کند. به چند قدمی اش می رسم که او شلیک می کند و موج آتش قبضه اش از زمین بلندم می کند. تو هوا هم باز فکر او هستم و می بینم موشک به برجک تانک می خورد و کمانه می کند طرف آسمان. وقتی با کمر می خورم زمین، قبل از اینکه نفسم بند بیاید، از ته دل نعره می زنم:" علی، برو کنارررر..."

 

نفسم بند می آید. سر بلند می کنم. می بینم که علی خیز بر می دارد سمت چپ. یک لحظه شنی سمت چپ تانک از حرکت وا می ایستد و تانک در جا می چرخد و با علی سینه به سینه می شود. علی گیج شده. لحظه ای می ایستد و بی دفاع و درمانده به تانک نگاه می کند. برمی خیزم می نشینم. نفسم جا می آید. دستانم را دور دهان حلقه می کنم و فریاد می کشم:" علی... علی برو کنار، یکی اون تانکو بزنه...علی...

تانک مثل اسبی وحشی، چهار نعل می آید طرف علی. علی چند قدم قیقاج می رود و تانک های پشت سر که می سوزند، سایه اش را می اندازد رو تانک؛ در حالی که رقص مرگ می کند. نعره ای که گمان نمی کنم از آن انسانی باشد، از انتهای حلق علی بیرون می آید. شنی تانک او را فیتیله می کند و می کشد زیر خودش.

وقتی تانک از جلو رویم می گذرد، می بینم که آتش گرفته و مستقیم می رود و می بینم که خطی از آتش، دشت داغ و سوزان را دو نیم می کند.

دیوانه وار می دوم طرف علی، گویی در آسمان هستم و بر روی ابرها پا می گذارم و هرگز به او نخواهم رسید؛ از بس که این راه طولانی می شود. سگی شده ام که در دشتی له له می زند و به سوی نقطه ای می دود. نیمه جان می شوم، به او می رسم و بالای سرش می ایستم. این نگاه ناباور و هراسناک علی است که چشم دوخته به من. می نشینم. تانک از رو کمر او رد شده. هنوز شاهرگش دل دل می کند و چشم چپش می پرد. او نصف شده؛ نصف نصف. سرش را در بغل می گیرم. از کمر به بالایش در بغل من است و از کمر به پایین، در رد شنی تانک پخش شده. بوی خون از پایین تنه اش برمی خیزد و بخار پیچ و تاب می خورد و رو به آسمان می رود. خون سرخ خوش رنگی رو زمین پخش شده. در چهره اش خیره می شوم. رد دردی عظیم، دردی به اندازه تمام دنیا بر چهره او نشسته. وقتی دست رو صورتش می کشم، لبش از رو دندان هایش کنار می رود و خرده دندان ها از تو دهانش می ریزد بیرون. می خواهم فریاد بکشم. اگر فریاد نکشم خفه می شوم. چیزی تو گلویم گیر کرده. چیزی مثل یک کوه...

پرده سوم: هوا دلگیر است و وقتی هم که غروب از خواب برخیزی، این دلگیری تو دل آدم خواهد ماند...

...............

پ.ن:  گزارشی از نقد کتاب سفر به گرای 270 درجه