چون بتواند نشست آن که دلش غایب است؟
یا بتواند گریخت آن که به زندان اوست؟
حیرت عشاق را عیب کند بی بصر
بهره ندارد ز عیش هرکه نه حیران اوست...
چون بتواند نشست آن که دلش غایب است؟
یا بتواند گریخت آن که به زندان اوست؟
حیرت عشاق را عیب کند بی بصر
بهره ندارد ز عیش هرکه نه حیران اوست...
ناگهان ساکت شد و من دقیقا نمی دانم به خاطر تمام شدن باتری گوشی اش بود یا به خاطر اینکه گریه اش گرفته بود.../نفر شصت و هشتم کنکور که احمق نمی شه. فقط بعضی وقت ها خر می شه...!
...نشستم روی صندلی و گره روسری ام را محکم کردم. ساعت سه و ده دقیقه صبح بود. پسری که با تلفن حرف می زد کلاهی لبه دار کشیده بود روی صورتش و با صدایی خسته و خواب آلود با با کسی که آنطرف خط بود حرف می زد:" چی؟... گفتم که فردا شب برمی گردم و نامه رو می نویسم. به خدا می نویسم... به جون نازی می نویسم... خودت که می دونی من زود می گم غلط کردم. من همیشه آماده ام که بگم غلط کردم، گه خردم. حتی اونجایی که نباید بگم، بیشتر می گم غلط کردم. تو که من رو خوب می شناسی. باتری موبایلم داره تموم میشه. اگه قطع شد واسه باتریه...چی؟...گفتم که می نویسم. اصلا خودت از طرف من بنویس، من زیرش رو امضا می کنم...چی؟... هر چی دوست داری. هر چی دوست داری بنویس. بنویس، منظورم اینه از طرف من بنویس اشتباه کرده و دیگه تکرار نمیشه. بنویس می خواد درس بخونه. می خواد زندگی کنه. می خواد با یه دختر خوشگل به اسم نازنین عروسی کنه. چرا می خندی؟ جدی می گم.مگه قرار نیست با هم عروسی کنیم؟...خوب دیگه...دروغ که نمی گم...بنویس عوض شده. مگه آدم ها عوض نمی شن؟ خوب من هم تغییر کردم. عوض شدم. منظورم اینه هر چی قبلا گفتم بذار تو کوزه. مهم اینه حالا چی میگم. حالا دارم با صدای بلند می گم غلط کردم غلط کردم غلط کردم. یه جایی خوندم فقط احمق ها نظرشون برنمی گرده. خودت که می دونی من هر چی باشم احمق نیستم. منظورم اینه خیلی احمق نیستم. نفر شصت و هشتم کنکور که احمق نمی شه. فقط بعضی وقت ها خر می شه. گاهی هم موش می شه. گاهی هم میمون می شه. اما احمق نمی شه.به هر حال من حاضرم خر و میمون و موش باشم اما با تو عروسی کنم... جدی می گم. چرا می خندی؟ از موش می ترسی؟آخه چرا؟ چرا باید از موش بترسی؟ موش ها ترسوترین حیوانات عالم هستند اما خودشون نمی دونن که دقیقا نصف مردم کره زمین ازشون می ترسند. اون هم نصف خوشگل مردم کره زمین. اگه این رو می دونستن مردم دنیا بی چاره بودند. به خصوص نصف خوشگل مردم دنیا... اگه قبول نکردند؟ اگه قبول نکردند؟...بالاخره یه کاری می کنم. الان نمی دونم چه کاری. واقعا الان نمی دونم می خوام چه کاری کنم اما یه کاری می کنم. به خدا نمی دونم... دیوونه! معلومه که بلایی سر خودم نمی آرم. ببین نازی! به خدا خوابم گرفته و باتری این گوشی هم داره تموم می شه...چی؟...آخه واسه چی باید این حرف رو بزنی؟ چرا باید این فکر رو بکنی ، عزیز؟من هیچ جا نمی رم و هیچ غلطی نمی کنم مگه اینکه با هم عروسی کنیم. من نمی فهمم چرا این وقت شب باید این چیزها رو برای هزارمین بار واسه ت توضیح بدم. هیچ کس، منظورم اینه هیچ الاغ دوپایی نمی تونه جلوم رو بگیره. به اون ها هم می گم. به همه می گم.می گم آقا من غلط کردم، نفهمیدم. می گم نمی دونستم کاری که دارم می کنم به نازی ربط پیدا می کنه. نازی من غلط کردم. به مرگ نازی برگشتم می رم می گم.همین فردا شب که برگشتم می رم و می گم هر چی بخواهید می کنم فقط نازی رو از من نگیرید. به شون می گم من اگه یه روز نازی رو نبینم...چی؟...معلومه که زورشون رو ندارم ولی التماس که می تونم بکنم؟...الو!...الو!... تو چه ت شده؟ داری گریه می کنی؟! آخه واسه چی؟ تو رو خدا گریه نکن، نازی. گفتم که، گفتم که می افتم به پاشون. دست شون رو می بوسم. تو رو خدا گریه نکن، نازی. می گم اشتباه شده. می گم دیگه تکرار نمی شده خودت می دونی من طاقت هر چی رو دارم به جز..."
ناگهان ساکت شد و من دقیقا نمی دانم به خاطر تمام شدن باتری گوشی اش بود یا به خاطر اینکه گریه اش گرفته بود...