مثل استخر کوچک و کم عمقی که مدام سرت می خورد به دیواره هاش...

...داشتم به الیاس فکر می کردم. اواخر ترم هفتم بود که الیاس دچار بحران روحی عجیبی شد. تقریبا همزمان با جدایی اش از میترا، نامزدش. جزئیاتش را به کسی نگفت اما شاید همان بحران باعث جدایی اش از میترا شده بود. میترا فرانسه می خواند و الیاس توی یک مهمانی دانشجویی با او آشنا شده بود. در واقع آنها به سرعت با هم آشنا شدند، عاشق شدند، نامزد شدند و خیلی زود از هم جدا شدند. همه چیز توی شش هفته اتفاق افتاد. الیاس می گفت پدر میترا از آن خرپول های جذاب عیاش عوضی باهوش حقه باز است. در همان هفته اول آشنایی شان، میترا به الیاس گفته بود تفاوت خودش با پدرش مثل تفاوت کتاب "آموزش رقص به زبان ساده" است با کتاب "چگونه قوه جنسی خود را تقویت کنیم". الیاس می گفت از میترا جدا شده چون میترا مثل استخر کوچک و کم عمقی بود که مدام سرت می خورد به دیواره هاش. به کف اش. نمی شد در او شنا کرد. نمی شد در او گردش کرد. می گفت آشنایی اش با میترا مثل ورود به کوچه بن بستی بود که دیر یا زود باید از آن بیرون می زد...