*چند وقتیه
که لذت خوندن کتاب های سفارش شده جای مطالعه بی سروته رو تو زندگیم گرفته. به یک
معنا شروع این روند نمایشگاه کتاب امسال بود که لیست پیشنهادی رجانیوز رو با
کمی تلخیص! خریدم و 90 درصد کتاب ها رو تا حالا خوندم. یه خاصیت خوب این کار(یعنی
خوندن کتاب های معرفی شده توسط دوستان) که حسابی بهم چسبیده اینه که آدم ده دوازده
تا کتاب معرکه رو پشت سر هم می خونه و بعبارتی نیوش میکنه!

*دیروز "سور
بز" بارگاس یوسا رو تموم کردم. رمان نسبتا طولانی و معرکه ای که به دوران 31
ساله دیکتاتوری در کشور آمریکای لاتینی دومینیکن در زمان تروخیو می پرداخته. جالب
بود این کتاب هیچ رگه ای از مخالفت با کلیسا و روحانیت نداشته و جالبتر اینکه
کلیسا رو در کنار مردم و علیه دیکتاتوری معرفی کرده. درست برخلاف کتاب هایی مثل
"خوشه های خشم" که آدم بعد خوندنش دوست داره اولین آخوندی که بهش میرسه رو
خفه کنه!
*این توجیه
برای شخص من قابل قبوله که برای توصیف زشتی های رژیم دیکتاتوری، نویسنده از بیان
برخی حرفها و عبارات نیازمند و ناگزیر بوده، اما سوال اینجاست که این نیازمندی تا
این حد ارزش داشته که کتاب به عنوان یک رمان جنسی مطرح شه؟ جدای از اون؛ معیار سانسور
کلمات کتاب هم خنده داره. چطور برا بعضی از کلمات نقطه گذاشته میشه و برای بعضی
کلمات بمراتب زشت تر محدودیتی نیست!
*ترجمه
کتاب بینظیره.
*از جهت
مشابهت انگاری، "سور بز" و اصلا شخصیت خود تروخیوی دیکتاتور عجیب به رضاشاه و دوران
پهلوی میخوره البته با این تفاوت که رضاشاه زن ها رو لااقل صیغه میکرده! به جهت
فضاسازی هم بارها و بارها وقت خوندن "سور بز"، یاد "از خاموشی تا
انقلاب" امینی آملی افتادم که خیلی خوب وحشی گری های پهلوی اول رو به تصویر
کشیده.
*چند روز
پیش یکی از دوستان که کتاب رو دستم دیده بود، از محتوای کتاب پرسید و گفت که استاد
درس جامعه شناسی اقوام و یا مردم شناسی(چیزی تو همین مایه ها) بعد اینکه چند تا
تیکه به نظام جمهوری اسلامی انداخته، این کتاب رو به همراه چند تای مثل این به
دانشجوها معرفی کرده! من نمیدونم واقعا چقدر آدم باید ناقص العقل باشه که به مجرد دیدن
دو سه تا شباهت میون اونچه که تو کتاب خونده با محیط پیرامونش، بخواد به همچین
نتیجه ای حکم بده. اتفاقا اینقدر موضوع بدیهی و شفافه که اصلا من حیفم اومد درباره این
نکته بخوام حتی دو خط بنویسم که هیچ؛ چند بار واقعا چند بار از ته دل به اونهمه
بزرگی و عظمت امام و شهدا بخاطر آفرینش درخت جمهوری اسلامی درود فرستادم.
آدم باید چند تا از این نوع کتاب ها بخونه و به عمق سیاهی حکومت های دیکتاتوری پی
ببره تا ارزش جمهوری اسلامی و روشنایی های اونو با تمام وجود درک کنه.
*به جد این
کتاب رو به دوستان شعبون مخی که استعداد عجیبی در پیدایش برخی رفتارهای متضاد با
روح انقلاب اسلامی در جامعه دارند و بهونه لازم به آدم هایی مثل استاد دانشگاه
یادشده رو میدن، توصیه میکنم.
*با خوندن
این چند جمله یاد کی می افتین؟:
دیالوگ
اورانیا با پدرش: چیرینوس خیلی از تو جلو افتاد. تو را از سر راهش کنار زد،هیچ وقت
از چشم تروخیو نیفتاد،آخر سر هم خطش را عوض کرد و با دموکراسی کنار آمد، با وجودی
که همان قدر تروخیست بود که تو!
*این چند
خط هم به گمونم برای این روزهای ما آموزنده است... :
اورانیا
رک و پوست کنده از پرستار می پرسد: "شما تروخیو را یادتان هست؟"
پرستار:
"چطور یادم باشد؟ وقتی کشته شد من فقط چهار پنج سال داشتم. غیر از حرف هایی
که توی خانه مان شنیدم چیزی یادم نمی آید. خبر دارم که پدرتان آن روزها آدم خیلی
مهمی بوده."
پرستار
سعی می کند دوستانه تر حرف بزند: "منظورم این است که تروخیو شاید هم دیکتاتور،
یا این چیزهایی که درباره اش می گویند بود، اما انگار وضع مردم آن وقت ها بهتر بود. هر کس برای خودش کاری
داشت، جرم و جنایت هم اینقد زیاد نبود. درست نمی گویم؟"
بیرون می
رود و در را می بندد.
شاید راست
می گفتند که به خاطر این دولت های افتضاح که پشت سر هم سرکار آمده بودند، مردم
دومینیکن دلشان هوای تروخیو را می کرد. آن بی حرمتی ها، آدم کشی ها، فساد، جاسوسی
و خبرچینی، گوشه گیری و آن ترس از یادشان رفته بود. هراس بدل به اسطوره شده بود.
"هر کس برای خودش کاری داشت، جرم و جنایت هم اینقدر زیاد نبود."
"جرم
و جنایت بود، پدر." اورانیا به چشم های مرد مفلوج نگاه می کند، و مرد به مژه
زدن می افتد. " شاید دزد هایی که خانه مردم را می زنند، یا لات و لوت هایی که
توی خیابان کیف و ساعت و گردنبند مردم را می قاپند، اینقدر زیاد نبودند. اما مردم
کشته می شدند، شکنجه می شدند، کنک می خوردند، مردم گم و گور می شدند. حتی نزدیک
ترین آدم ها به رژیم. مثلا پسرش، آن رامفیس خوش قیافه، چه کثافتکاری ها که نکرد.
تو از فکر اینکه من نظرش را جلب کنم چه جور به لرزه می افتادی..."
در همین رابطه:
«سور بز» جشنی برای تمام فصلها!
نوبل گرفتن ماریو بارگاس یوسا، نقطه عطفی برای ما ایرانیها بود