پدر داستان "من او"
طبیعیه که حرفهایی که امیرخانی تو گفتگوی با نسیم بیداری زد هیچ جای دفاع نداره اما واقعیتش نتونستم از این عکسو جمله بگذرم. سال دوم یا سوم دبیرستان که بهترین سال های زندگی بود، معلمی داشتیم به نام آقای صادری که خیلی دبیر باحالی بود. یه بار خاطریه ای رو به نقل از نویسنده ای گفت که اسم اون نویسنده یادم نمونده. می گفت آقای نویسنده تو نوشتن ادامه داستانش مونده چون با قهرمان داستان دچار اختلاف و بگومگو شده و نمیدونه حرف خودشو پیش ببره یا قهرمان داستان رو!

امیرخانی در پارک ملت: داستانی را که انتهای آن معلوم باشد را هرگز نمینویسم. چرا که می خواهم مانند مخاطب با آن درگیر باشم. فی المثل برای پدر داستان «من او» کلی برنامه داشتم ولی او در فصل سوم داستان در سفر فوت شد و خود من یکی از عزاداران او بودم...
+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 16:51 توسط سيد جعفر
|
پایان قصه های بهاران مبارک است/آغاز فصل سرد زمستان مبارک است/این رای ها که رمز فرج را نشانه رفت/بر حلقه های فکری پنهان مبارک است/آمد دوباره موسم نسیان آن امام/این موج خشم و حمله به ایمان مبارک است/شب های تار و کلبه بی نور مومنان/منع سخن ز حجت یزدان مبارک است/اما حقیقت است امامی که غائب است/شاهد میان خیل شهیدان مبارک است