طبیعیه که حرفهایی که امیرخانی تو گفتگوی با نسیم بیداری زد هیچ جای دفاع نداره اما واقعیتش نتونستم از این عکسو جمله بگذرم. سال دوم یا سوم دبیرستان که بهترین سال های زندگی بود، معلمی داشتیم به نام آقای صادری که خیلی دبیر باحالی بود. یه بار خاطریه ای رو به نقل از نویسنده ای گفت که اسم اون نویسنده یادم نمونده. می گفت آقای نویسنده تو نوشتن ادامه داستانش مونده چون با قهرمان داستان دچار اختلاف و بگومگو شده و نمیدونه حرف خودشو پیش ببره یا قهرمان داستان رو!



امیرخانی در پارک ملت: داستانی را که انتهای آن معلوم باشد را هرگز نمینویسم. چرا که می خواهم مانند مخاطب با آن درگیر باشم. فی المثل برای پدر داستان «من او» کلی برنامه داشتم ولی او در فصل سوم داستان در سفر فوت شد و خود من یکی از عزاداران او بودم...