خوشحالم از این که بعد اینهمه مدت چند دقیقه ای فرصت کردم تا وبلاگم رو بروز کنم. هر چند به یاری خدا سایتمون داره به جاهای خوبی میرسه اما هیچ کجا وبلاگ خود آدم نمیشه! تو وبلاگه که میشه درد و دل کرد و حرفای درونی رو زد...

اواسط دهه هفتاد که تازه اخوی مجید ما طلبه و ساکن  قم شده بود، گهگاهی پیش میومد که وقتی ما سر شام بودیم ایشون برا احوالپرسی به خونه میزنگید. تو اینجور وقتها همیشه مامان میگفت کاش دستگاهی اختراع میشد تا همونطور که صدای ما رو میبره اونطرف میشد غذای اینجا رو هم همراش فرستاد!

از معایب دنیای مجازی یکی همینه که مثلا من نمیتونم عطر بهار نارنج رو بذارم تو وبلاگم تا کسانی که شمالی نیستن، بوی دیوونه کننده اش رو حس کنن و لذت ببرن. البته الان که دارم مینویسم دیگه دوره بهار نارنج تموم شده (حداقل تو آمل) و ما مرباش رو هم نوش جان کردیم!

روزهای عجیبیه...

و من هم عدل تو همین روزها بعد مدت ها حس کتاب خونیم گل کرد ... و چه چیزی بهتر از عاشقانه های مصطفی مستور دوست داشتنی..." استخوان خوک و دست های جذامی"..." دویدن در میدان تاریک مین"..."تهران در بعداز ظهر"...این آخریه رو که تموم کردم عین معتادها افتادم به جون کتابخونه اتاقم تا به هر زوری هم که شده یه کتاب دیگه هم از مستور پیدا کنم و برم تو دنیای خودم اما در نهایت و پس از ناکامی به "ناتور دشت" قناعت کردم. هر چند وقتی با شوق و ذوق صفحه اول  کتاب رو تمومیدم! با صفحه های سفید دوم و سوم رفتم تو اغما...

برای مصیبت بزرگی که به برادرم میثم و خواهر خوبم زهرا وارد شد خواستم مطلب جداگونه ای برم، اما به همون دلیلی که نتونستم چشمهای میثم رو تو بیمارستان ببینم از خیال مطلب مفصل هم گذشتم. با این تفسیر زهره چطوری بهم میگه که من میبایست بچه رو از دکتر میگرفتم؟

بغضی که از داغ فاطمه زهرای عزیز تو گلوم بود نه بالای سر زهرا تو بیمارستان ترکید و نه با دیدن چشمهای خیس زهره. لازم بود حاج آقا پناهیان بیاد آمل و تو حسینیه چهارده معصوم روضه حضرت رقیه رو بخونه...

هنوزم که هنوزه مبهوت تواضع عجیب حاج آقا پناهیانم. وقتی که پیرمردی که کنار جایگاه نشسته بود به احترام ایشون پا شد و حاج آقا اونقدر اصرار کرد تا پیرمرد رو سر جای اولش نشوند.. خا حافظش باشه.

آدمی ام که معمولا اگه کسی بهم بگه "التماس دعا"، براش دعا نمیکنم. نه که برا این افراد بلکه کلا سیمهام خیلی به بالا متصل نیستن. اما از همه ی کسانی که این سطور رو میخونن "التماس دعا" دارم...ممنونم